هویتی ناگریز
دویچهوله: پدرت را در اعدامهای سال ۱۳۶۷ از دست دادهای. میتوانی بگویی چند ساله بودی که او دستگیر شد و چگونه از اعدامش مطلع شدی؟
الف: شاید دو سال داشتم، که او دستگیر شد و سه سال بعد اعدام شد. اما من ۳ سال بعد از اعدامش، فهمیدم که او اعدام شدهاست. در این سه سال خانواده این را از من پنهان کرده بودند. و بالاخره یک روز مادرم گفت که چه اتفاقی افتاده است.
در این سه سال چگونه توجیه میشدی؟
با انتظار هر لحظه آمدنش. هر روز مطمئن بودم، که فردا میآید. این فردا همیشه بود. هر لحظه بود. حتی امروز با وجود اینکه ۲۳ سالهدارم، این رویا هنوز هم با من است. بهشکلی برایم درونی شده. هنوز هم گاهی فکر میکنم، یکی از این فرداها او خواهد آمد و برای همیشه در کنارم خواهد بود.
در لحظهای که خبر را شنیدی چه حالی داشتی؟ با توجه به اینکه یک مرگ طبیعی نبود. اعدام برایت تداعیگر چه بود؟
راستش ۲−۳ سالی میشود، که بسیار تلاش کردهام، خاطرات تلخ آن سالها را از خودم دور کنم. تا بتوانم واقعبینانهتر با پدرم برخورد کنم. به همین علت، چیز زیادی به یاد ندارم. اما یک نکته را خوب میدانم، البته شما بگذاریدش به حساب تحلیل تا خاطره. ببینید، شما در شرایطی بزرگ میشوید که اصلاً شرایط عادی نبودهاست. اما این غیر عادی برای شما عادی میشود. مثلاً رفتن یک کودک خردسال به زندان برای ملاقات، زندانی بودن پدر، تضاد محیط درون خانه و محیط بیرون. داشتن پدری با دو وجه، یک چهرهی قهرمان و چهرهی دیگری که نجس است، کافر است، خرابکار است و هزاران غیر عادی دیگر، که در زندگی من عادی بود. چرا که از وقتی خودم را به یاد دارم تمام اینها همراه من بودهاند. در نتیجه اعدام هم مرگ غیر عادی نبود. مرگ در کل غیر عادی بود اما نوعش نه. شاید هم بود نمیدانم. اما شما تصور کنید، وقتی در یک پروسهای همه چیز برای شما غیر عادی است، کم کم غیر عادی، عادی میشود. تازه زندگی عادی بقیه برای آدم غیر عادی میشود. میدانید، مفهومها نسبی هستند و دگرگون میشوند. بگذارید جور دیگری بگویم، اینکه او اعدام شدهاست، برایم آنقدر غمانگیز نبود که او را دیگر هرگز نخواهم دید. بزرگترین درد و اندوه ماجرا برای من این بود. اما جایی از ماجرا رسید که برای من هم غیر عادی و آزار دهندهبود. اینکه او قبر ندارد. من نمی دانم او کجاست و فقط میدانی، جایی از این زمین روبرویت، یعنی خاوران، شاید او هم آرمیدهاست.
به مسئله اعدام پدرت چگونه نگاه میکنی؟
در کشورهای جهان سوم اعدام معمولاً بار معنایی منفی دارد. زیرا به نوعی متعلق به دزد و قاچاقچی است. اما در کشور ما اعدام، راحتتر بگویم "دار زدن" در چند سال اخیر بار دیگری یافتهاست. اعدام برای محکوم به اعدام بار منفی ندارد، بلکه برای صادر کنندهی آن حکم بار منفی دارد. کسی که حکم را صادر کرده مجرم اصلی است. نه آنکه حلقآویز شدهاست.
امروز پس از این همه سال، چقدر به او فکر میکنی؟
هنوز به او خیلی فکر میکنم. به نبودنش در کنارم. اعدام هم در همین مجموعه برایم قابل بررسی است. پدرم برایم همیشه هست. پس از اینهمه سال او هنوز هر لحظه همراهم است. من هنوز به او فکر میکنم. شاید نه دیگر با درد و رنج، اما همراهم است. او بخش بزرگی از هویت منرا در زندگیم تشکیل میدهد. هویتی ناگریز. در بسیاری از روابط و در برخورد با بسیاری از اطرافیان، تصویری که تو اول از خودت ارائه میدهی، فرزند آن آدم است نه خود تو. این مسئله منرا آزار میدهد. البته تلاش بسیاری کردم تا در سالهای اخیر تصویر خودم را غالب کنم.
چرا این مسئله آزارت میدهد؟ بر شانههایت سنگینی میکند؟
بگذارید اینگونه بگویم. حضور پدر و مادرم باری بر دوش من نمیگذارد، بلکه اسم این دو آدم برای من مسئولیت است. اینکه اگر نمیتوانم مانند آنها باشم، حداقل تصویر آنها را خدشه دار نکنم و بهگونهای باشم که حتی اگر شده، اندکی به من افتخار کنند. اما از سوی دیگر وقتی پدرم و اعدام او موجب میشود، در نگاههای محبتآمیزی که اشک نیز در آنها حلقه شده ترحم را ببینم، اذیت میشوم. فرار از ترحم در من به حدی رسیدهاست، که گاهی محبت انسانها را ترحم برداشت میکنم و دچار سوءتفاهم میشوم. این فرار تبدیل به ترسی شده که گاهی حتی فرار از محبت معنا میدهد. محبتی که ممکن است حقیقی هم باشد.
پدر برایت چه مفهومی دارد؟ بیشتر برایت جنبهی قهرمان بودنش پررنگ است یا پدری از نوع کاملاً زمینی؟
سالهای زیادی او برایم ملغمهای بود از تمام اینها. گاهی قهرمان بودنش پررنگتر میشد و گاهی پدر بودنش. امروز اما تفاوتهای دیگری دارد. او برایم مثل پدر دختر همسایه نیست. تصویر حضورش برای من تصویر عادی از یک پدر نیست. تصویری که من امروز از او دارم، و چقدر دلم میخواست در کنارم بود، آدمی روشن است که میتوانست به من کمک کند. با هم گپ بزنیم و درد دل کنیم. مثل یک همراه و این نقش را همیشه مادرم برایم بازی میکردهاست. برای من حس لذت بخشی بود، که در کنار پدرم بنشینم و با او در رابطه با مثلاً فلان کتابی که خواندهام حرف بزنم. یا با او از یاغیگریهایم بگویم. مادربزرگ پدریام همیشه به من میگفت، تو لنگهی پدرت هستی: یاغی و عصیانگر و من همیشه فکر میکردم، خب پس اگر بود ما حرف همدیگر را خوب میفهمیدیم. در حالی که شاید او هم مثل خیلیهای دیگر، تجربههای جوانیاش را برای فرزند خودش نمیپسندید. اما من میتوانم با خیال راحت اینگونه بیاندیشم. من این حس را دوست دارم، که با او بگویم، بخندم، دعوا کنم و در عینحال از خودش، گذشتهاش با او حرف بزنم. از پست مدرنیسم تا رنگ مطلوب یک استکان چای. دوست دارم که تنها حرکت لبانش را تماشا کنم، وقتی کلمات را به بیرون پرتای میکند. میدانید، من با مادرم رابطهی فوقالعادهای دارم. او بهترین دوست من است و او را ستایش میکنم. فکر میکنم، مادم هنوز هم عاشق پدر است. پس حتماً پدر هم به اندازهی مادر خوب بوده، که اینگونه تا امروز عاشقانه دوستش دارد. تصویر حضور پدرم و نوع ارتباطم با او را، از روی رابطه با مادرم بازسازی میکنم. همزمان در کنار تمام این حسهای مشخص، پدر اسطورهی زندگی من است.
چقدر در بین خانواده، پدرت و کار او تأیید شده بود؟
در بسیاری از خانوادهها پدر از دست رفته یا محکوم است یا در بارهی او سکوت میشود. حتی بسیار شنیدهام که بعضی ها علناً میگویند نباید بچهدار میشدند. اما برای من هرگز این گونه نبود. من هرگز از زبان مادرم نشنیدم، اشتباه کرده بچهدار شدهاست.او خوشحال است، فرزندانی دارد که دیگرگونه میاندیشند. حتی وقتی در همان سالهای وحشت برادرم را ناگهانی باردار میشود، تصمیم میگیرند بچه را بندازند. اما پدرم به مادرم میگوید، شاید روزی من و تو نباشیم، بگذاریم این دو بچه همدیگر را داشتهباشند. به نظر من این امر بیش از هر چیز عشق این آدمها را به زندگی نشان میدهد و این عشق برای من دلپذیر است.
فکر میکنی پدرت میتوانست کاری کند، که امروز پیش تو میبود؟
امروز روایتهای زیادی از روزهای ۶۷ میشنوم. آدمهایی زیادی نجات پیدا کردند. جابهجایی در یک صف، یک شانس و هزار چیز دیگر که حتی گاهاً عجیب به نظر میرسد. اما من میدانم هیچیک از این شانسهای به ظاهر کوچک در رابطه با پدر من وجود نداشتهاست. با توجه به سابقه و وضعیت او تمام اینها تقریباً غیر ممکن بودهاست. او حکم ابد داشت. در اوایل تابستان ۶۷ او و تمام کسانی که حکمی بالای ۱۵ سال داشتند، در اوین ماندند و بقیه به گوهردشت منتقل شدند. از اوین هم تقریباً کسی بیرون نیامدهاست. پدر من برای اینکه بتواند بیرون بیاید، یا باید خیلی قبلتر از آن کاری میکرد و یا پس از آن تن به هر چیز میداد. اما او آدم این کار نبود. در نتیجه این راه برای او ناگزیر بودهاست.
چقدر به چرایی و چگونگی اعدام پدرت فکر میکنی؟
جالب است! خیلی کمتر پیش آمدهبود به چرایی ماجرا فکر کنم. دلیلش برایم روشن بود، میگفتم سرکوب است دیگر! بیشتر به چگونگی ماجرا فکر میکنم. اما چقدر خوب است که بشود چرایی این ماجرا را بررسی کرد.
به نظر من یکی از نکات قابل توجه در این کشتار، سرعت عمل این حادثه است. در مدت بسیار کوتاهی اعدام بیش از ۴۰۰۰ انسان واقعاً عجیب است. جداً چرا اینقدر سریع اتفاق افتاد؟
امیدوار هستی روزی ابعاد اعدامهای سال ۱۳۶۷ روشن شود؟
این بزرگترین آرزوی من است. فاش شدن این جنایت، روشن شدن سرنوشت پدر من است و به شکلی روشن شدن هویت من.
فکر میکنی چه چیز میتواند درد تو را تسکین دهد؟ محاکمه عاملان اعدامها میتواند در این راه کمکی کند؟
ببینید من نه چیزی را میبخشم، نه فراموش میکنم. اما نمیخواهم اسلحه بگذارم پسِ سرِ آنها! من چیزی را نمیبخشم، اصلاً اول بگویند، باید که را ببخشم! ما حتی نمیدانیم باید چهکسی را ببخشیم. اول معلوم بشود که من قرار است کهرا ببخشم. بعد فکر میکنم ببخشم یا نه. ببینم، اصلاً من باید چه چیز را ببخشم؟ سالهای از دست رفته زندگیام را، حسرت یک لحظه حضور پدر ، رنج مادر و هزار بدبختی دیگر را چه کسی میتواند به من بازگرداند؟ من نه چیزی و نه کسی را میبخشم. اما این عدم بخشایشِ من معنای انتقام ندارد. من تنها آرزویم، روشن شدن ابعاد این ماجرا است. معلوم است من و ما درد داریم و رنجی روزانه را بهدوش میکشیم. اما برای تسکین حتی لحظهای ما همین کافی که پردههای این معما کنار روند.
فکر میکنی در همین راستا باید چه کرد؟ چگونه باید ابعاد این ماجرا را روشن کرد و از حقایق پرده برداشت؟
اول از همه باید کسانی که زمانی در حکومت بودند و امروز از آن رویگردان شدهاند، حداقل روایتشان را بدون لاپوشانی بازگو کنند. در درجهی دوم، در این زمینه کار بینالمللی به اندازهی کافی نشده است. برای یک کار وسیع بینالمللی نیاز به اتحاد است و گویا اتحاد پدیدهی غریبی برای ایرانیان است. متأسفانه ما ایرانیها نتوانستهایم این فاجعه را تبدیل به مسئله روزِ مجامع بینالمللی کنیم.
چه احساسی به خاوران داری؟
خاوران؟ خاوران مثل یک مأمن است. من هیچ وقت نتوانستم، احساسم را به خاوران بیان کنم. خاوران فقط بابا و مامان و دوستانی نیستند که آنجا میبینی. خاوران چیزی است که در تمام سالهای سکوت به من و ما هویت داده است. خاوران مثل یک سند است، که وقتی آنجا میروی، باور میکنی هستی. خاوران ملغمهای از امید و هویت ماست. من نمیتوانم این حس را تعریف کنم. خاوران جاییست که به من هویت دادهاست و تا همیشه سند هویت من باقی خواهد ماند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر